با من باش ، هر کجا که هستم !
مهربان من با من باش . . . . هر کجا که هستم هر کجا که باشم
چرا که من آنِ ِ توام آن تو و آن ِ آن آبشاران مواج گیسوانت
که حدیث عشق را چه دلبرانه بر من آموختند
و من روئیدم . . . آری بسان ساقه های رقصان گندم زار روئیدن آغازیدم
رویشی سبز با باغبانی ساقهای سبز سیمینت !
بگذار تو را داشته باشم
بگذار تکرار اسم تو ترانه شیرین شبهای تنهاییم باشد
و تو را عاشقانه تا اعماق بیکران شب فریاد سر دهم
دیگر این خسته را توانی نمانده است و تنها خیال توست که آرام جانم است
و شوق لحظه دیدارت بر التیام تمام حرفهای نگفته ام بس است !!
پس با من باش هر کجا که باشم هر کجا که هستم
چرا که من فقط تو را می خوانم
راستی ،
یادم آید شاعری میگفت :
اندکی صبر سحر نزدیک است !